لااقل در مشهد نیازی نیست امیر توکلیان را معرفی کرد؛ مربی کشتی آزاد و قهرمان سابق جهان و آسیا را خیلیها میشناسند.
میدانند با کشتی تا کجاها رفته و چهها کرده است، اما زندگی او بخشهای گمی هم دارد؛ بخشهایی که در ویترین نیستند اما بسیار مهم. با او از همین بخشها صحبت کردهایم؛ از زندگی گفتهایم و عشقی که او را دچار کشتی کرد.
امیرتوکلیان به تاریخ شانزدهم شهریور سال ۱۳۵۰ در دروازه شمیران تهران متولد شد. پدرم و مادرم اصالتاً مشهدی بودند، اما پدر نظامی بود و به خاطر کارش به تهران منتقل شده بود؛ از این رو متولد تهران هستم، ولی خودم را مشهدی میدانم و به مشهدی بودنم افتخار میکنم.
سال ۵۴ بود که به مشهد برگشتیم و تا ۲۰ سال در حوالی بیمارستان ارتش خیابان رزم زندگی کردیم. ابتدایی را در دبستان تربیت همان محله گذراندم و راهنمایی را در مدرسه شهید عمرانی در دیدگاه لشگر.
همان جا بود که با کشتی آشنا شدم. ۱۳-۱۴ ساله بودم؛ دوم راهنمایی. اولین باشگاهم ۲۲ بهمن بود؛ در النددشت؛ و اولین مربیام سیدجعفر موسوی؛ خدارحمتش کند هم مربی فنیام بود و هم معلم اخلاقم.
خیلی اتفاقی با کشتی آشنا شدم. در باشگاه ۲۲ بهمن روی همان تشکهای کشتی ژیمناستیک کار میکردیم. مربیاش خانم بود، اما ممنوع کردند که مربی خانم، پسرها را آموزش دهد. این شد که یکباره ماندیم بدون مربی.
یک روز اتفاقی رفتم باشگاه؛ تمرین کشتی بود. آقای موسوی گفت «اگه دوست داری، لخت شو بیا روی تشک.» من هم رفتم. در همان عالم بچگی که با بقیه گلاویز میشدم، آقای موسوی تشویقم کرد که از فردا هم بروم تمرین کشتی. گفت که در کشتی آینده خوبی داری.
البته کشتی را جدی نمیگرفتم تا اینکه در اولین مسابقهای که شرکت کردم، مقام سوم را کسب کردم؛ مسابقات آموزشگاههای استان ناحیه ۳ بود.
شاید خیلیها دوست نداشته باشند از شکستهایشان بگویند، اما من آن روزها حریف خوبی داشتم که عضو شورای پنجم شهرمشهد شد؛ مسعود ریاضی. در مسابقاتی مرا شکست داد. در وزن ۳۲ کیلو کشتی میگرفتیم. کلا دو سه باری مرا برده است.
مسعود از آنهایی بود که اگر کشتی را جدی ادامه میداد قهرمان جهان میشد. من، امیر خادم، رسول خادم و مسعود ریاضی همه از شاگردان سید جعفر موسوی بودیم، اما در این بین، مسعود شدیداً به درس علاقه داشت.
درسش را جدی گرفت و اتفاقاً موفق هم شد. من، اما علاقه چندانی به درس نداشتم و آمدم سمت کشتی. اولینبار که با مسعود ریاضی مسابقه دادم، ۴-۶ به او باختم؛ آن زمان یکی دوسال بود که کشتی کار میکرد. او اول شد و من سوم.
بعد از آن بود که از کشتی خوشم آمد. رقابت تن به تن را دوست داشتم. همینطور ادامه دادم تا در رقابتهای آموزشگاههای ایران، اول شدم. سال بعدش کمی بلدتر شده بودم. در استان خیلی راحت همه حریفان را شکست دادم. همینطور اول میشدم تا این که برای مسابقات سال ۱۹۹۱ میلادی چکسلواکی، عضو تیم ملی جوانان شدم.
در واقع از سال ۶۹ کشتی من شکل گرفت؛ ۱۹ ساله بودم که برای اولینبار آمدم تیم بزرگسالان. در مرحله کشوری اول شدم. حریفهای خوبی هم داشتم؛ تیمور مرادی، کیوان مجدزاده و فرزاد پاشایی از مازندران که همه سابقه حضور در تیم ملی را داشتند.
من یک جوان ۱۹ ساله شهرستانی بودم که همه را بردم. از آنجا بود که عصر بزرگسالان من شروع شد، اما متاسفانه وزن من طوری بود که حریفان سر سختی داشتم؛ اکبر فلاح، علی اکبرنژاد و داوود قنبری. بیشتر افراد در این وزن هستند؛ خلاصه خیلی سختی کشیدم تا توانستم خودم را به مربی تیم ثابت کنم، اما این پروسه زمانی، زیاد طول کشید.
آن زمان فدراسیون و کادر ملی، همه تهرانی بودند و شهرستانیها را سخت میپذیرفتند؛ سلیقه در انتخابها خیلی دخیل بود. فرآیند انتخاب تیم ملی هم مثل الان نبود؛ من در مسابقات انتخابی تیم ملی اول میشدم، جام تختی اول میشدم، سهمیه المپیک میگرفتم، اما اعزام نمیشدم.
مثلا سال ۱۹۹۶، سهمیه المپیک گرفتم، رفتم آسیا طلا گرفتم، جام تختی طلا گرفتم، همه حریفان داخلی را شکست دادم، حتی رفتم مسابقات باشگاههای آسیا در ویتنام هم اول شدم. همه شرایط مهیا بود، اما، چون اکبر فلاح سال قبل مدال گرفته بود برای مسابقات المپیک اعزام شد و اتفاقاً به حریف کوبایی باخت که من یک ماه بعدش در جام جهانی تهران شکستش دادم. خلاصه اینکه خیلی سخت مرا قبول میکردند.
هم حریفان بسیار سختی داشتم و شاید هم خودم کوتاهی میکردم؛ از طرفی زودرنج بودم. دو تا اردو که تحویلم نمیگرفتند برمیگشتم مشهد. پای کار نمیایستادم، اما در کل من هر چه دارم از کشتی است؛ کنار همین کشتی لیسانس و فوقلیسانس تربیتبدنیام را گرفتهام؛ حتی دانشجوی دکترا بودم که به خاطر شرایط کاری انصراف دادم. در کل ورزش را دوست دارم خصوصا کشتی را.
من در خانوادهای کاملا غیرورزشی و مذهبی بزرگ شدم. فرزند پنجم خانوادهای ۱۱ نفره هستم. هیچ کدام از برادرانم ورزش نمیکردند؛ به جزیکی از برادرها به نام مهدی که ۱۰ سال از من کوچکتر است و مدتی کشتی کار میکرد.
الان در بدنسازی آدم موفقی است، اما در کل هیچ کس در خانواده من به صورت حرفهای ورزش نمیکرد. پدرم در ابتدا مخالف ورزش بود، اما مادرم حامی من بود و دوست داشت ورزش کنم.
آن زمان بدترین کار جوانها فوتبالبازی کردن در کوچه بود که علاوه بر مزاحمت برای همسایهها، ممکن بود شیشهای بشکنیم یا زمین بخوریم و شلوارمان پاره شود؛ برای همین مادرم میگفت «کشتی گرفتن، از کفش و شلوار پاره کردن که بهتر است، برو همانجا انرژیات را تخلیه کن»، اما پدرم میگفت باید به درست برسی.
زمانی که موفقیت مرا در کشتی دیدند کم کم علاقهمند شدند و حمایتم کردند؛ در واقع مقامهایی که در نوجوانی بهدست آوردم به نوعی مسیر را برایم باز کرد. اما از خودم که بگویم یک دختر دارم و یک پسر. دخترم متولد سال ۷۶ و دانشجوی علوم آزمایشگاهی در دانشگاه علوم پزشکی است. پسرم هم متولد سال ۷۸ و دانشجوی کامپیوتر است.
همسرم هم فوق لیسانس تربیتبدنی دارد و معلم ورزش ناحیه ۳ آموزش و پرورش مشهد. دخترم مدتی شطرنج کار میکرد؛ کارش هم خوب بود، اما به خاطر دانشگاه ول کرد. پسرم هم کشتی میگرفت. در رده نونهالان و نوجوانان در استان اول هم شد، اما علاقه نداشت و الان بدنسازی کار میکند.
من آدم لجبازی هستم. من با رسول خادم و امیر خادم در دبیرستان شهید غفاریان درس میخواندم. یادم هست امیر در مسابقات ۱۹۸۸ المپیک سئول، عضو تیم ملی بود و من تصاویرش را از تلویزیون میدیدم.
اگرچه آنجا مقامی نیاورد، اما بهعنوان یک جوان ۱۸ ساله ملیپوش شده بود. با خودم گفتم من هم باید بروم المپیک؛ بنابراین تمرینم را چندبرابر کردم. برادران خادم برای من الگو شدند، گفتم چرا من نه؟ من چیزی از آنها کم ندارم و باید قهرمان شوم. آنقدر این آرزو را در ذهنم بزرگ کردم که بالاخره ۱۲ سال بعد به آن رسیدم و در المپیک کشتی گرفتم. همین اتفاق برای دوروبریهای من هم افتاد.
امیر توکلیان شد الگوی یک سری از بچههای بعد خودش؛ اما شرایط فرق میکرد. الان با یک موبایل میتوان با آن طرف دنیا ارتباط تصویری داشت، اما آن زمان موبایل نبود و تلویزیون فقط ۲ کانال داشت. من شنبه بعدازظهر میرفتم صف میایستادم تا مجله دنیای ورزش را ۵ تومان بخرم که اطلاعات هفته قبل را بخوانم. الان درعرض چند ثانیه میفهمید آنسوی دنیا چه خبر است!
الان اگر تلویزیون کنترل نداشته باشد، اعصاب شما به هم میریزد. آنزمان کانال را باید دستی عوض میکردید. همین چیزهای ساده مشی زندگی شما را مشخص میکنند. امروز خیلیها نمیخواهند زحمت بکشند، چون به زحمتکشی عادت ندارند. جوان امروزی سختش است وزن کم کند، غذا نخورد، سختش است که ضربان قلبش برود روی ۲۲۰.
بگذارید کمی از گذشته برایتان بگویم. وقتی میخواستم بروم انتخابی تیم ملی، هزینه رفتنم را نداشتم؛ بنابراین اول طبرسی بساط میکردم؛ سرم را بالا میگیرم و میگویم اسباب بازی میفروختم. سه ماه تابستان، شبها میرفتم کنار خیابان. کلاهم را میکشیدم پایین که خجالت نکشم. آن روزها قهرمان کشور بودم.
گاهی کسی مرا میشناخت و به رویش نمیآورد، گاهی هم میپرسیدند «برای چی اینکار را میکنی؟» راستش کاری را که میکردم، نمیدیدم، هدف پشتش را میدیدم؛ که من باید پولی تهیه کنم و بروم انتخابی تیم ملی. انتخابی تیم ملی مثل الان نبود که جا و غذا بدهند.
باید با هزینه خودت میرفتی تهران، مکانی میگرفتی، سه روز غذای بیرون میخوردی و کشتی هم میگرفتی! برای منِ شهرستانی خیلی سخت بود. مثلا کلی میگشتم تا مسافرخانه ارزانتری پیدا کنم. یک روز هم باید زودتر میرفتم برای وزنکشی. عشقش بود؛ ولی جوان امروزی باید با پرواز برود یا حداقل با قطار.
نمیتواند سختی بکشند، همهاش دعوا میکند که چرا باید با اتوبوس برود! شاید همه کارکردن من روی هم، یک سال هم نباشد، اما درکل آدمی بودم که روی پای خودم ایستادم. خودم کار میکردم، درس هم میخواندم، باشگاه هم میرفتم. این سه کاری بود که انجام میدادم؛ شاید بخاطر همین بود که من خاله و عمهام را نمیدیدم، آن قدر غرق کار شده بودم که شاید یهویی بعد از ۵ سال میدیدمشان.
اردو برای ما خیلی سخت بود. ۲۴ سالگی و بعدِ قهرمانی آسیا، پدرم گفت باید ازدواج کنی. سال ۷۴ متأهل شدم. آن زمان تلفنها سکهای بودند. میخواستم از تهران با خانواده تماس بگیرم؛ باید سکه میداشتم.
یک باجه روزنامهفروشی بود میدان راهآهن. خدا رحمتش کند؛ اسم صاحبش علیآقا بود. روزنامهها را رایگان میداد به من میخواندم و روز بعد پسش میدادم. او سکههای ۵ تومانی و ۲ تومانی را برایم جمع میکرد تا یک کیسه میشد.
حدود ۲ کیلو سکه با خودم میبردم تهران که بتوانم تلفنی با خانوادهام در مشهد صحبت کنم. رفت و آمد هم مشکلات خودش را داشت؛ پول بلیط هواپیما را نداشتم، با قطار هم یک روز توی راه بودم. مشهد به تهران فقط ۲ قطار داشت و من با اینکه کارمند راهآهن بودم بعضی اوقات در رستوران قطار سرپا میایستادم. سخت بود، اما سختیهایش هم شیرین بود؛ با جان و دل میرفتم.
وقتی که میرفتم مسابقات بینالمللی، در محلهمان پرده میزدند، چاووشی میخواندند و میآمدند فرودگاه دنبالم. پدرم مسجدی و هیئتی بود. دور و برش شلوغ بود. از مسابقه که برمیگشتم همه آدمهای هیئت میآمدند دیدنم. تبریک میگفتند.
در کل محله خوبی داشتیم. حر عاملی شاید از نظر بعضیها جای خوبی نباشد، اما من چیز بدی ندیدم و تجربه بسیار خوبی با بچههای آن جا دارم. فکر میکنم بچههای پایینشهر معرفتشان بیشتر است، رفیقبازتر و لوطیتر هستند.
شاید خطا و اشتباه زیاد داشته باشند؛ آن هم به خاطر شرایط و جو محل زندگیشان است، اما اتفاق مثبتی که میافتد اینست که بیشتر هوای همدیگر را دارند. البته خودم نه اینکه منزوی باشم، اما آدم رفیقبازی نبودم. یکسره باید میرفتم تمرین و میآمدم استراحت. آن زمان اردوها ۲۱ روزه بود؛ من ۲۱ روز تهران بودم و فقط یک هفته مشهد بودم.
سلام و علیکی داشتم و بس. آدمی نبودم که توی محله بچرخم، اما همه را میشناختم. الان ۵ سال است در محله خیام زندگی میکنیم. همسایههای بسیار خوبی داریم؛ متین و با شخصیت. ارتباط خوبی داریم؛ چون من کمتر هستم، اگر خانواده مشکلی داشته باشند، همسایهها انجام میدهند. جالب است بدانید با اینجا هم با مسعود ریاضی نزدیکم؛ ۲ کوچه فاصله داریم.
* این گزارش شنبه ۱۳ آبان ۹۶ در شماره ۲۶۷ شهرآرا محله منطقه یک چاپ شده است.